، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

روشا پرنسس مامان و بابا

این روزهای من و دخترم

سلام   عشـــــــــــق   مامانی   خوبی دختر  گلـــــــــــم ... عزیزکـــــــــــم ... خودت میدونی که داری کم کم میای  توی بغلم الهـــــــــــی من فدات بشم خوشگلکم ... این روزا همش فکرم به روزی هستش که میخوام برای  اولین بار   لمست   کنم ...  احساست   کنم ...  نوازشت   کنم ...  ولی تا به اون لحظه فکر میکنم  اشک   از چشمام سرازیر میشه یه حس عجیبی بهم دست میده که فقط میخوام چشمام رو به  اون   صورت   ماهت   ،   دستهای   نرمت   ،   پاهای   ظریفت   ،   جسم...
11 آذر 1392

ورود به ماه نهم

خوشگلم ، عسلم، نفسم سسسسسلام. الان که دارم وبلاگتو آپ میکنم 35 هفته و 4 روز از بارداریم میگذره و ایشالا تا سه هفته دیگه دختر خوشگلم زمینی میشه و میاد توی بغلم.  الان حدود 10 روز میشه که سرکار نرفتم . از اول اذر تصمیم گرفتم ماه اخر رو استراحت کنم و بیشتر به خودم برسم که دختر نازم بهتر وزن بگیره و یکمی بیشتر تو دل مامانش استراحت کنه .چون میدونم خستگی من، تو رو هم خسته میکنه نازنینم... بعد از حدود 4سال که تو این شرکت بودم و کلی با همکارام صمیمی و دوست شده بودم ازشون خداحافظی کردم ولی خداحافظی شادی بود با اینکه دلم خییلی گرفته بود ولی خوشحال بودم که ترک کارم بخاطر یه دلیل خییییییییییلی مبارک و شاد و خوبه  دوستا و همکارای خوبم...
11 آذر 1392

هفته 32 بارداری

امروز من وارد 32امین هفته بارداریم شدم .... هوووووووراااا تقریبا 6هفته دیگه دختر نازم رو بغل میگیرم .... خدایا شکرت بخاطر دوران بارداری خوبی که داشتم . این چند هفته اخیر فقط یکم سرکار سختم میشه همش نشسته ام و باعث میشه یکم کمردرد بگیرم بعضی وقتا هم پاهام درد میگیره ولی در مجموع همه چی خوب بوده و اگه خدا بخواد تا اخر آبان بیشتر نمیرم سر کار و ماه آخر رو مرخصی میگیرم. خانوم طلا دیروز یکم منو نگران کردی .... آخه نزدیک 10ساعتی بود که اصلا تکون نمیخوردی  منم هر چی شیرینی و شکلات و آب پرتقال خوردم هییییییییییییچ تاثیر نداشت ... اینقدر نگران شده بودم از طرفی نمیخواستم به امیر هم بگم و نگران بشه بخاطر همین صبح که اومدم سر کار همش منتظر بو...
13 آبان 1392

دختر که داشتی باشی ...

دختر که داشته باشی، با خود تصور می کنی پیچ و تاب شانه را در نرمی موهای طلایی اش -وقتی کمی بلند تر شوند- و کیف عالم را می بری از انعکاس تصویر خرگوشی بستنشان دختر که داشته باشی، خیال می کشاندت به بعد از ظهر گرم روز تابستانی که گوشواره های میوه ای از گیلاس های به هم چسبیده به گوش انداخته اید -همان هایی که هر که بیاویزدشان از شادی لبریز می شود و خنده ی از ته دل امانش را می برد- دختر که داشته باشی انتظار روزی را می کشی که با هم بنشینید در حیاط خانه مادربزرگ و گل های یاس سفید و زرد به رشته درآمده گرانبهاترین گردن آویز دنیا شود که بیندازیش به گردن دخترت دختر که داشته باشی گاهی دلت می لرزد...
20 مهر 1392

تولد باباااایی

24شهریور تولد بابایی بود.       البته متاسفانه امسال نتونستم خییلی باشکوه براش مراسم بگیرم... فقط یه دسر خوشمزه درست کردم. همون روز هم یکی از دوستای بابایی به اسم عمو مهرداد اومد خونمون و کمدی که تو اتاقته رو برامون اماده کرد که بتونیم ازش بهتر استفاده کنیم ... بیشتر داشتم مهمون داری میکردم ... البته چند روز قبل رفتیم رستوران و من اونو به حساب شام تولد گذاشتم ایشالا سال دیگه سه تایی جشن تولد بابایی رو میگیرم وخییلی هم با شکوه و به یادموندنی به بابایی هم گفتم سال دیگه با دخملیمون تولد برات میگیرم و به دخمل طلا یاد میدم که برای باباش کادو بگیره    وبراش برقصه ههههههه بابایی هم کلی ذوووق کرد. ر...
26 شهريور 1392

برای خوشبخت بودن، مادر بودن کافی است

 دختر نازم، چه زیباست لحظه های آمدنت را به انتظار نشستن...............  چه دل انگیز است و چه شوقی دارد دیدن روی ماهت برای اولین بار............... و چه خاطره انگیز و شیرین است قدمهای کوچکت را در زندگیمان گذاشتن و لحظه لحظه گام برداشتنت به سوی سعادت و خوشبختی و هر چه که زیبایی هست دخترم............ عاشقانه هایی که نوشته میشود خاطره هایی است که در انتظار دیدن تو به وجود می آیند خاطره هایی است از تو , از هدیه ای که خداوند به ما عطا کرده با امید به روزی که با چشمان زیبایت این خاطرات را بخوانی و بدانی که چقدر برای ما عزیز بودی و هستی و خواهی بود تا روزی که  این خاطرات را بخوانی ...
19 شهريور 1392

سونوی غربالگری سه ماهه دوم و اولین خرید برای نینی

دوشنبه 21مرداد رفتم پیش دکتر شاکری واسه غربالگری سه ماهه دوم... البته اینبار با مامانم رفتم چون خیلی دلش میخواست واسه سونو با من بیاد و نوه خوشگلشو ببینه... وقتی دکتر شاکری شروع کرد به سونو گرافی اولین جمله ای که گفت این بود: دختر خانوم شما در حالت نشسته است ... وااااای خداای من پس نینی دخممملههههه با خوشحالی پرسیدم اقای دکتر پس دختره گفت بله یه دختر سالم و خوشگل اینم چشم و گوش و بینی و دهن و ... خلاصه تمام اعضای صورت و بدن خوشگلتو بهم نشون داد. من و مامانم هم کلی ذووق کرده بودیم و قربون صدقه میرفتیم ... دکتر گفت قدت 22سانتیمتر و وزنت 307گرمه و این عااالیههههه ... دخترم قد بلنده ...ماشالا ماشالا...خلاصه دکی بهمون سی دی و عکس سه بعدی ه...
29 مرداد 1392

سونوی غربالگری سه ماهه اول

ب الاخره 4تیر شد و صبح من و امیر رفتیم مرکز سونوگرافی نسل امید برای غربالگری سه ماهه اول. ساعت 9صبح رسیدیم و اول قد و وزن من رو بررسی کردن و بعدشم یه مشاوره مربوط به غربالگری بود که انجام دادیم. تقریبا ساعت 11بود که دکتر صدامون کرد واسه سونوگرافی و رفتیم تو اتاق... یه مانیتور بزرگ روبروی تخت بود و ما میتونستیم از روی اون مانیتور نینی رو ببینیم. خانم دکتر اومد و شروع کرد به سونوگرافی. اولین چیزی که من تونستم تو مانیتور روبروم ببینم سر خوشگل جوجم بود که خیلی واضح مشخص بود.. بادیدنش من و امیر کلی ذوق کردیم و من محو تماشا بودم و دکتر هم داشت بررسی میکرد. بدن کوچولوت هم توی سونو واضح بود ولی هنوز دست و پاهات خیییلی کوچیک بودن و نمیشد کاملا دیدش...
26 مرداد 1392

شادترین خبر دنیا....... من مـــــــــــــــــــامـــــــــــــــان شددددددم

شنبه 6 اردیبهشت 1392 ساعت 5 صبح از خواب بیدار شدم دل تو دلم نبود.... فقط میخواستم سریع بیبی چک رو بزارم ببینم جوابش چیه ....خلاصه با کلی اضطراب و ترس بیبی چک رو امتحان کردم یه لحظه از چیزی که داشتم میدیدم تمام بدنم لرزییییییییییید ....... خدددددددااااایااااا شکرت مثـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبت  دو تا خط قشنگ که یکیش یکم کمرنگ تر بود..... نینی ناز نازی من اومده تو دلم خددددایااااا شکرت اینم عکس بیبی چکی که برای اولین بار جواب مثبت رو از روش فهمیدم دیگه از الان یه کنجد کوچولوی ناز نازی تو دلمه ... از همین لحظه میخوام تمام خاطرات خوب و شیرین با تو بودن رو برات بنویسم تا وقتی بزرگ شدی اونا رو بخونی و بفهمی مام...
26 مرداد 1392

شیرین ترین تجربه

امروز 14مرداده و من تقریبا19هفته از بارداریم میگذره. دو روز پیش چیزی رو احساس کردم که مدتها بود منتظرش بودم. یهو زیر دلم احساس زدن نبض یا چیزی شبیه ترکیدن حباب احساس کردم. این حالت چند بار تکرار شد و وقتی از دوستام پرسیدم فهمیدم بلههههههههههههه من دارم حرکت جوجوی نازنازیمو احساس میکنم. اخه عسسلم تو الان بزرگتر شدی و کم کم حرکت و ضربه هات تو دل مامانی مشخص تر میشه. وااااااااااااااااااای نمیتونم بگم چه حس قشنگیه ... این موجود کوچولو و دوست داشتنی داره تو بدن من رشد میکنه و حرکت میکنه و هر روز بزرگ و بزرگتر میشه. هفته دیگه تقریبا نیمی از دوران بارداریمو گذروندم... فقط نصف دیگش مونده. دوران بارداریم تا الان خییلی خووب بود و ...
14 مرداد 1392