، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

روشا پرنسس مامان و بابا

نوزور 1393 و اولین عید پرنسس روشا

دختر نازنینم ، عید امسال قشنگترین عید زندگیم بود. تنها دلیل این قشنگی هم شما بودی عششق من  امسال برای اولین بار تو این 6 سال سفره هفت سین انداختم ... سالهای قبل عید نوروز همیشه یا خونه مامانم بودیم یا شمال پیش خانواده بابایی و هیچ وقت نشد که سفره هفت سین بندازم ولی بخاطر وجود نازنین شما گفتم امسال حتما سال تحویل خونه خودمون جشن میگیرم... البته اینم بگم که تا دقیقه 90 داشتیم با بابایی کار میکردیم و اماده میشدیم واسه سال تحویل ...خلاصه امسال پرنسس کوچولوی ما اولین عید نوروز رو پشت سر گذاشت من و بابایی سرسال تحویل خیلی خوشحال بودیم و کلی برای سلامتی و خوشبختی دختر نازنینمون دعا کردیم ... ایشالا امسال سال خوبی برای هممون باشه امیییییییی...
28 فروردين 1393

در استانه چهار ماهگی

دختر نازنینم ، عسل مامان  خیلی وقته که وبلاگتو آپ نکردم ...این چند وقت حسابی مشغول بودم و اصلا فرصت نکردم بیام و اتفاقات این مدت رو برات بنویسم... بالاخره امروز عزمم رو جزم کردم که هر طور شده بیام وبلاگت رو بروز کنم . الانم که دارم این مطالب رو تو وبلاگت مینویسم ساعت یازده شبه و شما خواب هستید و من از این فرصت استفاده کردم دختر دوست داشتنی من ، پایان دو ماهگی بهمراه بابایی رفتیم مرکز بهداشت و اول قطره فلج رو بهتون دادن که تا اینجا خیلی خوب بود و گریه نکردی ولی وقتی به پاهای کوچولوت واکسن رو زدن جیغغغ بلندی کشیدی و شروع کردی به گریه کردن ... واایییییییییی من اصلا طاقت گریه شما رو ندارم ... بغلت کرده بودم و میبوسیدم و برات شعر میخوند...
26 اسفند 1392

دختر 55 روزه ما

دختر خوشگلم ، عشقم ، همه زندگیم  امروز 55 روزه شدی   هفته دیگه باید واکسن دوماهگیت رو بزنی ... امیدوارم که واکسن زیاد اذیتت نکنه و تب نکنی خوشگلکم اخه من اصلا طاقت یه ذره درد و گریه تو رو ندارم  روزهای من همش با تو سپری میشه ... روزهای شیرینی که علیرغم خستگی ها و بیخوابیهایی که دارم، فقط یه نگاه یا خنده تو کافیه که تموم خستگیهام رو از یادم ببره... وقتی که بغلت میکنم و سرخوشگل و کوچولوت رو روی شونه هام میزاری ، انرژی دوباره میگیرم  تو این مدت من یه مامان حسسسابی توانمند شدم  مامان بودن برای من علیرغم بیخوابی و خستگی و هزار و یک داستان دیگه ای که داشته باعث افزایش یکسری مهارتها شد . از جمله : 1 - ت...
24 بهمن 1392

چهل روزگی پرنسس روشا

دختر داشتن یعنی کمدی پر از دامن های رنگی چین چینی  دختر داشتن یعنی اتاقی پر از عروسکای ریز و درشت که هروقت میری تو اتاق یه تیکه اش بره زیرپات و نفست ببره  دختر داشتن یعنی یه میز توالت پر از کش های رنگی رنگی  دختر داشتن یعنی رنگ زندگیت صورتی و بنفش  دختر داشتن یعنی ناز و عشوه های  یک روز تعطیل برای بابا دختر داشتن یعنی پچ پچ های آخر شب مادر و دختری توی یه تخت کوچیک صورتی  دختر داشتن یعنی لاک های رنگی  دختر داشتن یعنی تتوهای رنگ به رنگ روی بازو  دختر داشتن یعنی رقص ، قر ، خنده های از ته دل ، موهای بلند ، دامن های زیبا ، کمد پر از لباس ، ناخن های لاک زده ، عروسکهای ریز و درشت ، میزتو...
13 بهمن 1392

اسم فرشته خونه ما مشخص شد

خوشگلم عسلم خانوم طلا.... چند وقته که نیومدم وبلاگتو آپ کنم. تو این مدت همه چی خوب بود. خوشگل مامان گاهی وقتا با ضربه هایی که بهم میزنی منو ذوووق زده میکنی. بابایی هم همش ازم میپرسه : دخترم الان بیداره؟ دخترم الان خوابه؟ حرکت میکنه؟ ههههههههههه اخه بهش میگم دخملمون تنبل تنبلاست صبحا دیر از خواب بیدار میشه و تا اخر شب بیداره ... بابایی هم کلی ذووووق میکنه میگه مثل خودمه . هفته پیش اتاق خوشگلتو کاغذ دیواری کردیم خیییلی ناز شده. ایشالا زودتر تخت و کمدت رو هم سفارش میدیم و اتاق خوشگلتو میچینیم... هر وقت کاغذ دیواریاشو میبینم خندم میگیره اخه عکس خرسای کوچولوی بامزه است که تو حالتهای مختلف دارن میخندن. البته بخاطر کاغذ دیواری کردن اتاق شما، کل خ...
11 بهمن 1392

یک ماهگی دختر نازم روشا

دختر قشنگم، این روزا سرم خیلی شلوغ بود و نتونستم وبلاگتو آپ کنم ... دختر شیرین و دوست داشتنی من تمام وقتم رو به خودش اختصاص داده و دائم مشغول رسیدگی به کاراش هستم ...مامانی عشقم نفسم، بالاخره 30 دی شد و شما یک ماهت تموم شد . .. تو این یک ماه با اومدنت به زندگیمون رنگ تازه ای دادی ... بابایی دیگه به عشق شما از سرکار برمیگرده و من هر روز به عشق اینکه قراره یه روز کامل در خدمت دخترم باشم و به کاراش رسیدگی کنم و با دخترم روزم رو بگذرونم از خواب بلند میشم. دختر دوست داشتنی من تو این یک ماه دل درد خیلی اذیتت کرد... البته هنوزم ادامه داره   .. معمولا دل دردهات از ساعت 6-7 غروب تا ساعت 9-10 شب ادامه داره و باعث میشه چشمای قشنگت پر اشک بشه ...
7 بهمن 1392

سیسمونی دختر نازم روشا

دختر خوشگلم از وقتی که به دنیا اومدی اینقدر مشغول کارهای مربوط به شما شده ام که دیر به دیر میرسم وبلاگت رو اپ کنم . از ذوق دنیا اومدن شما سریع خبر به دنیا اومدنت رو تو وبلاگت نوشتم و بعدش یادم افتاد هنوز عکسای سیسمونی خوشگلت رو که مامانم زحمت کشیده و تهیه کرده بود رو نگذاشتم . برای همین این پست مربوط به عکسای سیسمونی نازته که برات میزارم . این عکس رو هر کاری کردم همش تار میشد دیگه ببشششخیددد سرویس روتختی و قنداق فرنگی که مامانم زحمت کشید و دوخت و پتوی خوشگلت من عااااشق این الاغه ام   خوب اینم از عکسای سیسمونی پرنسسم  مامانی ایشالا از همشون به شاد...
20 دی 1392

20 روز از زمینی شدن فرشته ما گذشت

عسسسسلم دختر نازم  20 روز از اومدنت به خونه ما میگذره ... تو این مدت  حال و هوای خونمون خییلی عوض شده ... مامانی جوون مهربونت دوهفته ای پیش من بود و از من و شما مراقبت میکرد . طفلک خیلی خسته شد هم از شب بیداری و هم از نگهداری و مراقبت از من و شما ... از همینجا بهش میگم عااااشقانه دوستت دارم مامان مهربوونم  بابایی که حسابی عااشق شماست ... به عشق شما از سرکار میاد خونه و اولین سوالی که میپرسه همیشه راجع به شماست... دخترم چطوره؟؟ دخترم چیکار میکنه ؟؟؟ دخترم خوابه؟؟ دخترم بیداره؟؟ قربون دختر برم  البته بعضی وقتا هم میگه اول شما بعد دخترم (اینجوری میگه که من حسوودی نکنم ) ولی میدونم که الان تمام دنیای بابایی دختر طلا هستش...
20 دی 1392

فرشته خونه ما زمینی شد

بالاخره 30 آذر رسید و فرشته آسمونی ما زمینی شد. روشا دختر یلدایی من روز شنبه 30 اذر ماه 1392 در ساعت 8:07 دقیقه صبح در بیمارستان کسری توسط خانم دکتر شهناز امینی با وزن 3100 و قد 48 به دنیا اومد... به زمین خووش اوومدی فرشتهههههههههههههههههههههههه کوچولوی ما ...
13 دی 1392

فقط 9 روز مونده

روشای نازنینم... دختر طلای من ... باورم نمیشه چقدر این 9ماه زود گذشت . ازت ممنونم که تو این مدت با من خوب همکاری کردی دختر نازنین من. خدا روشکر بارداری خوبی داشتم و از لحظه لحظه اش راضیم و کلی خاطرات خوب دارم    تقریبا 9 روز دیگه به اومدن پرنسس طلا و زمینی شدن فرشته خوشگلمون مونده. دو روز پیش رفتم دکتر . این اخرین چکاب بود. خانوم دکتر تاریخ زایمان رو شنبه 30 اذر (شب یلدا) تعیین کرد و گفت ساعت 6صبح بیمارستان باشیم . البته من از دکتر خواستم که شب یلدا باشه و خانوم دکتر خندید و گفت میخوای اسمشو بزاری یلدا؟؟؟ گفتم نه اسمش روشاست ولی دوست دارم هر سال که شب یلدا دور هم جمع میشیم تولد پرنسس منم باشه... خانوم دکتر هم گفت: پس هندوانه و اج...
21 آذر 1392