فقط 9 روز مونده
روشای نازنینم... دختر طلای من ... باورم نمیشه چقدر این 9ماه زود گذشت . ازت ممنونم که تو این مدت با من خوب همکاری کردی دختر نازنین من. خدا روشکر بارداری خوبی داشتم و از لحظه لحظه اش راضیم و کلی خاطرات خوب دارم
تقریبا 9 روز دیگه به اومدن پرنسس طلا و زمینی شدن فرشته خوشگلمون مونده. دو روز پیش رفتم دکتر . این اخرین چکاب بود. خانوم دکتر تاریخ زایمان رو شنبه 30 اذر (شب یلدا) تعیین کرد و گفت ساعت 6صبح بیمارستان باشیم . البته من از دکتر خواستم که شب یلدا باشه و خانوم دکتر خندید و گفت میخوای اسمشو بزاری یلدا؟؟؟ گفتم نه اسمش روشاست ولی دوست دارم هر سال که شب یلدا دور هم جمع میشیم تولد پرنسس منم باشه... خانوم دکتر هم گفت: پس هندوانه و اجیل رو هم با خودتون بیارین بیمارستان
البته به نامه اورژانسی هم برای بیمارستان نوشت که اگه دختر طلای ما دلش خواست زودتر دنیا بیاد با اون نامه بستری بشم ...ولی مامانی همون شب یلدا بیا خوووشگلم ههههههههههههههههه
بعد از اینکه از مطب خانوم دکتر اومدیم بیرون نمیدونم یه حس عجیبی داشتم تازه انگار باورم شده بود که واقعا دارم مادر میشم ... یکمی هم نگرانی و اضطراب اومد سراغم !!! یعنی من میتونم از این موجود کوچولو نگهداری و مراقب کنم و به خوبی بزرگش کنم؟؟؟ یکمم ترسیدم از این مسئولیتی که قراره تا یه هفته دیگه به عهده بگیرم... انگار این 9 ماه هنوز واقعا باورم نشده بود!!! نمیدونم یه حسی بود که اصلا نمیتونم شرح بدم هم هیجان داشت و ذوووق و هم نگرانی و اضطراب شایدم یکم ترس
البته بعدش که با دوستام صحبت کردم بهم گفتن این احساسا طبیعیه و برای اونا هم پیش اومده...
مامانی این روزا همش به این فکر میکنم که دلم برای این تکونا و حرکتات توی دلم تنگ میشه ...درسته که تا 9 روز دیگه تو رو تو بغلم میگیرم و میبوسم و نوازش میکنم ولی وقتی تو دلم بودی هم حس خییلی قشنگی بود... وقتی که خودتو تکون میدادی یا یه ور دلم جمع میشدی و شکمم یهو کج میشد خییییلی جالب بود و کلی ذووق میکردم... وقتی که سکسکه میکردی و شکمم تکون میخورد یا بعضی وقتا که بهم لگد میزدی خیییلی برام شیرین بود ... دلم واسه این حالتا تنگ میشه
راستی فردا میخوایم بریم آتلیه چند تا عکس از بارداریم بگیرم تا یادگاری بمووونه ... البته یکم دیر شده ولی من چون شکمم خییلی بزرگ نیست همش میخواستم بزرگتر بشه که تو عکس مشخص تر باشه ولی دختر فسسقلی من همینقدر تو دلم بزرگ شده و جا گرفته ... البته شما بیشتر تو پهلوهام هستی و شکمم زیاد جلو نیومده ... خلاصه قراره یه چند تا از لباسای خوشگلتم ببریم اتلیه تا یه دکور خوشگل از این لباسا در کنار مامان و بابای چشم انتظارت درست بشه و عکس بگیریم
ایشالا تو پست بعدی سعی میکنم عکسای سیسمونی خوشگلت رو بزارم همینطور عکسای بارداریم رو.
عروسک مامانی و بابایی ما خیییییییییییییلی چشم انتظار اومدنت هستیم ... بابایی هم هر وقت از سر کار میاد میگه: برم دوباره اتاق دختر خوشگلمو ببینم و بیااام همش میگه یکشنبه هفته دیگه دختر طلا اینجاست یا ماه دیگه این موقع دختر طلا این کارو میکنه
خیییییییییییییییییییلی دوووستتت داریم پرنسس کوچولو و خوووشگل