در استانه چهار ماهگی
دختر نازنینم ، عسل مامان
خیلی وقته که وبلاگتو آپ نکردم ...این چند وقت حسابی مشغول بودم و اصلا فرصت نکردم بیام و اتفاقات این مدت رو برات بنویسم... بالاخره امروز عزمم رو جزم کردم که هر طور شده بیام وبلاگت رو بروز کنم . الانم که دارم این مطالب رو تو وبلاگت مینویسم ساعت یازده شبه و شما خواب هستید و من از این فرصت استفاده کردم
دختر دوست داشتنی من ، پایان دو ماهگی بهمراه بابایی رفتیم مرکز بهداشت و اول قطره فلج رو بهتون دادن که تا اینجا خیلی خوب بود و گریه نکردی ولی وقتی به پاهای کوچولوت واکسن رو زدن جیغغغ بلندی کشیدی و شروع کردی به گریه کردن ... واایییییییییی من اصلا طاقت گریه شما رو ندارم ... بغلت کرده بودم و میبوسیدم و برات شعر میخوندم تا یکم ارومتر بشی و به توصیه یکی از دوستای خوبم برات جغجغه برده بودم که خییلی توی اروم کردن شما تاثیر داشت ...البته حدود پنج دقیقه ای به شدت گریه کردی ولی بعدش اروم شدی و شیر خوردی و تو بغل من خوابیدی ... فدااااای دختر قهرمانم بشم که به خوبی درد واکسن رو تحمل کردی
بعدش اومدیم خونه و به توصیه خانمی که به شما واکسن زد قطره استامینوفن رو هر 6ساعت یکبار بهت دادم که خدای نکرده تب نکنی ... من یکم نگران تب کردن و بی قراری شما بودم ولی دختر صبور و دوست داشتنی من فقط یه کوچولو بیحال بود و تا شب مرتب برات تب سنج میزاشتم و کنترل میکردم که خدا رو شکر تب نکردی فقط یکم بیحال بودی و میل به شیرخوردن نداشتی اونشب تا صبح بالای سرت بیدار بودم و همش دمای بدنت رو چک میکردم که خداروشکر بالاتر از 36 نبود ... خلاصه واکسن دوماهگیت هم بدون اینکه تب یا بی قراری زیادی بکنی گذشت ... خدا رو صد هزار مرتبه شکر که برای واکسن دوماهگیت خیلی اذیت نشدی
بعد از واکسن دوماهگیت تا چند روزی بیحال و بی اشتها بودی ولی دقیقا از روزی که واکسن زدی دلدردهای شبانه ات خوب شد همینطور خوابت خییلی بهتر شد ولی متاسفانه شیرخوردنت بشدت کم شد خیییییلی کم اشتها شدی
یکی از دلایلی که این مدت نتونستم بیاام وبلاگت رو به روز کنم همین شیر نخوردنت بود ...تو این مدت شما رو پیش دو تا دکتر دیگه بردیم ولی همشون میگن چیز نگران کننده ای نیست شما یکم بازیگوشتر شدی و بیشتر دوست داری به اطرافت توجه کنی و کمتر میل به خوردن شیر داری و فقط هم شبا تو خواب خوب شیر میخوری منم به همین خاطر شبا هر دو یا دو ساعت و نیم بیدار میشم و بهت شیر میدم امیدوارم این بی میلی به خوردن شیر هم به زودی خوب بشههه
عکسی که الان برات میزارم مربوط به شبی هست که واکسن زدی و بعضی وقتا تو خواب لبخند میزدی با تموم بی حالی و یکم تبی که داشتی بازم خوووش اخلاق و خوش رو بودی مامانیییییییییی ....قررربون اون صورت ناز و مهربون و خوش خنده ات بششششم منننننننن
اینم جای واکسنت که یکم قرمز شده بود.
وزن شما در پایان دو ماهگی 5 کیلو و قد شما هم 59 سانتیمتر بود
بعد از واکسن که خدا رو شکر به خوبی گذشت انگار یکدفعه بزرگتر شدی خییلی با هوشتر و با دقت تر به اطرافت نگاه میکنی ... دیگه من و بابایی رو کامل تشخیص میدی ... یه چند وقتی که باهات تمرین میکردم که بتونی گردن بگیری و دمر روی دلت باشی ...دختر زبر و زرنگ من خییلی زود تونستی اینکارا رو هم یاد بگیری ... اخههه من فدااااااااااااااااااااایییی این دمر شدنت بشششششششم
یکی دیگه از کارای بامزه ای که میکنی اینه که وقتی من یا بابایی شما رو روی پاهامون میشونیم با ما حرف میزنی و اغوو اغووو میکنی ... وقتی باهات حرف میزنیم با دقت به حرکت دهن ما نگاه میکنی و دهنت رو تکون میدی انگار میخوای با ما حرف بزنی ... قرررربونت برمم
جدیدترین کار بامزه ای که یاد گرفتی (همین یکی دو روز پیش) اینه که دست راستت رو مشت کرده بالای می بری و همیجور نگه میداری دقیییقا نمیدوونم میخووای چیکار کنی یا هدفت چیه ولی خییلی بامزه این کار رو انجام میدی ... اینم عکس از همین شیرین کاری جدیدی که یاد گرفتی
اخههههههههههه عروسک ملوووسک من توووو خییییییییییییلی خورررردنی شدیییییییی
یه چند تا عکس هم از این چند وقت برات میزارم که شرح خاصی نداره (بدون شرح)
فدااای این صورت خوششش خننندهههههههههه
عکس اخری شرح داره مربوط به روزیه که دوستای خوبم اومده بودن دیدن روشا بانوووو و یکی از بچه ها از لحظه ای که روشای مظلوم داشت شیر میخورد یه عکس گرفت
خووب دیگه برای امروز کافیه... ببخشید که خییلی دیر وبلاگت رو اپ کردم سعی میکنم از این به ببعد زودتر بیام و خاطرات قشنگت رو بنویسم عززززیییزززترییییییییییییینمممم