، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

روشا پرنسس مامان و بابا

20 روز از زمینی شدن فرشته ما گذشت

عسسسسلم دختر نازم  20 روز از اومدنت به خونه ما میگذره ... تو این مدت  حال و هوای خونمون خییلی عوض شده ... مامانی جوون مهربونت دوهفته ای پیش من بود و از من و شما مراقبت میکرد . طفلک خیلی خسته شد هم از شب بیداری و هم از نگهداری و مراقبت از من و شما ... از همینجا بهش میگم عااااشقانه دوستت دارم مامان مهربوونم  بابایی که حسابی عااشق شماست ... به عشق شما از سرکار میاد خونه و اولین سوالی که میپرسه همیشه راجع به شماست... دخترم چطوره؟؟ دخترم چیکار میکنه ؟؟؟ دخترم خوابه؟؟ دخترم بیداره؟؟ قربون دختر برم  البته بعضی وقتا هم میگه اول شما بعد دخترم (اینجوری میگه که من حسوودی نکنم ) ولی میدونم که الان تمام دنیای بابایی دختر طلا هستش...
20 دی 1392

فرشته خونه ما زمینی شد

بالاخره 30 آذر رسید و فرشته آسمونی ما زمینی شد. روشا دختر یلدایی من روز شنبه 30 اذر ماه 1392 در ساعت 8:07 دقیقه صبح در بیمارستان کسری توسط خانم دکتر شهناز امینی با وزن 3100 و قد 48 به دنیا اومد... به زمین خووش اوومدی فرشتهههههههههههههههههههههههه کوچولوی ما ...
13 دی 1392

فقط 9 روز مونده

روشای نازنینم... دختر طلای من ... باورم نمیشه چقدر این 9ماه زود گذشت . ازت ممنونم که تو این مدت با من خوب همکاری کردی دختر نازنین من. خدا روشکر بارداری خوبی داشتم و از لحظه لحظه اش راضیم و کلی خاطرات خوب دارم    تقریبا 9 روز دیگه به اومدن پرنسس طلا و زمینی شدن فرشته خوشگلمون مونده. دو روز پیش رفتم دکتر . این اخرین چکاب بود. خانوم دکتر تاریخ زایمان رو شنبه 30 اذر (شب یلدا) تعیین کرد و گفت ساعت 6صبح بیمارستان باشیم . البته من از دکتر خواستم که شب یلدا باشه و خانوم دکتر خندید و گفت میخوای اسمشو بزاری یلدا؟؟؟ گفتم نه اسمش روشاست ولی دوست دارم هر سال که شب یلدا دور هم جمع میشیم تولد پرنسس منم باشه... خانوم دکتر هم گفت: پس هندوانه و اج...
21 آذر 1392

این روزهای من و دخترم

سلام   عشـــــــــــق   مامانی   خوبی دختر  گلـــــــــــم ... عزیزکـــــــــــم ... خودت میدونی که داری کم کم میای  توی بغلم الهـــــــــــی من فدات بشم خوشگلکم ... این روزا همش فکرم به روزی هستش که میخوام برای  اولین بار   لمست   کنم ...  احساست   کنم ...  نوازشت   کنم ...  ولی تا به اون لحظه فکر میکنم  اشک   از چشمام سرازیر میشه یه حس عجیبی بهم دست میده که فقط میخوام چشمام رو به  اون   صورت   ماهت   ،   دستهای   نرمت   ،   پاهای   ظریفت   ،   جسم...
11 آذر 1392

ورود به ماه نهم

خوشگلم ، عسلم، نفسم سسسسسلام. الان که دارم وبلاگتو آپ میکنم 35 هفته و 4 روز از بارداریم میگذره و ایشالا تا سه هفته دیگه دختر خوشگلم زمینی میشه و میاد توی بغلم.  الان حدود 10 روز میشه که سرکار نرفتم . از اول اذر تصمیم گرفتم ماه اخر رو استراحت کنم و بیشتر به خودم برسم که دختر نازم بهتر وزن بگیره و یکمی بیشتر تو دل مامانش استراحت کنه .چون میدونم خستگی من، تو رو هم خسته میکنه نازنینم... بعد از حدود 4سال که تو این شرکت بودم و کلی با همکارام صمیمی و دوست شده بودم ازشون خداحافظی کردم ولی خداحافظی شادی بود با اینکه دلم خییلی گرفته بود ولی خوشحال بودم که ترک کارم بخاطر یه دلیل خییییییییییلی مبارک و شاد و خوبه  دوستا و همکارای خوبم...
11 آذر 1392

هفته 32 بارداری

امروز من وارد 32امین هفته بارداریم شدم .... هوووووووراااا تقریبا 6هفته دیگه دختر نازم رو بغل میگیرم .... خدایا شکرت بخاطر دوران بارداری خوبی که داشتم . این چند هفته اخیر فقط یکم سرکار سختم میشه همش نشسته ام و باعث میشه یکم کمردرد بگیرم بعضی وقتا هم پاهام درد میگیره ولی در مجموع همه چی خوب بوده و اگه خدا بخواد تا اخر آبان بیشتر نمیرم سر کار و ماه آخر رو مرخصی میگیرم. خانوم طلا دیروز یکم منو نگران کردی .... آخه نزدیک 10ساعتی بود که اصلا تکون نمیخوردی  منم هر چی شیرینی و شکلات و آب پرتقال خوردم هییییییییییییچ تاثیر نداشت ... اینقدر نگران شده بودم از طرفی نمیخواستم به امیر هم بگم و نگران بشه بخاطر همین صبح که اومدم سر کار همش منتظر بو...
13 آبان 1392

دختر که داشتی باشی ...

دختر که داشته باشی، با خود تصور می کنی پیچ و تاب شانه را در نرمی موهای طلایی اش -وقتی کمی بلند تر شوند- و کیف عالم را می بری از انعکاس تصویر خرگوشی بستنشان دختر که داشته باشی، خیال می کشاندت به بعد از ظهر گرم روز تابستانی که گوشواره های میوه ای از گیلاس های به هم چسبیده به گوش انداخته اید -همان هایی که هر که بیاویزدشان از شادی لبریز می شود و خنده ی از ته دل امانش را می برد- دختر که داشته باشی انتظار روزی را می کشی که با هم بنشینید در حیاط خانه مادربزرگ و گل های یاس سفید و زرد به رشته درآمده گرانبهاترین گردن آویز دنیا شود که بیندازیش به گردن دخترت دختر که داشته باشی گاهی دلت می لرزد...
20 مهر 1392

تولد باباااایی

24شهریور تولد بابایی بود.       البته متاسفانه امسال نتونستم خییلی باشکوه براش مراسم بگیرم... فقط یه دسر خوشمزه درست کردم. همون روز هم یکی از دوستای بابایی به اسم عمو مهرداد اومد خونمون و کمدی که تو اتاقته رو برامون اماده کرد که بتونیم ازش بهتر استفاده کنیم ... بیشتر داشتم مهمون داری میکردم ... البته چند روز قبل رفتیم رستوران و من اونو به حساب شام تولد گذاشتم ایشالا سال دیگه سه تایی جشن تولد بابایی رو میگیرم وخییلی هم با شکوه و به یادموندنی به بابایی هم گفتم سال دیگه با دخملیمون تولد برات میگیرم و به دخمل طلا یاد میدم که برای باباش کادو بگیره    وبراش برقصه ههههههه بابایی هم کلی ذوووق کرد. ر...
26 شهريور 1392

برای خوشبخت بودن، مادر بودن کافی است

 دختر نازم، چه زیباست لحظه های آمدنت را به انتظار نشستن...............  چه دل انگیز است و چه شوقی دارد دیدن روی ماهت برای اولین بار............... و چه خاطره انگیز و شیرین است قدمهای کوچکت را در زندگیمان گذاشتن و لحظه لحظه گام برداشتنت به سوی سعادت و خوشبختی و هر چه که زیبایی هست دخترم............ عاشقانه هایی که نوشته میشود خاطره هایی است که در انتظار دیدن تو به وجود می آیند خاطره هایی است از تو , از هدیه ای که خداوند به ما عطا کرده با امید به روزی که با چشمان زیبایت این خاطرات را بخوانی و بدانی که چقدر برای ما عزیز بودی و هستی و خواهی بود تا روزی که  این خاطرات را بخوانی ...
19 شهريور 1392